امتحان سه پسر پادشاه اصفهان
افزوده شده به کوشش: پرند خ.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ل. پ. الول ساتن ویرایش : اولریش مارتسوف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص ۴۷۱-۴۶۶
صفحه: 235-8
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: امدک یگن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: زن دایی امدک یگن
در قصه های عامیانه، معمولاً قهرمانان امتحانهایی را از سر می گذرانند، تا به جایی که میخواهند برسند. قصه « امتحان سه پسر...» از این گونه قصه هاست و بر طبق روال معمول قصه ها، این پسر سومی یا کوچک تر است که از پس امتحانها بر می آید و به خواست خود میرسد.
پادشاهی بود سه پسر داشت. روزی از وزیر پرسید: به نظر تو از این سه پسر کدام را جانشین خود کنم؟ وزیر گفت: باید امتحانشان کنیم. فردا، پادشاه پسر بزرگ را صدا زد و گفت: این صد تومان و این اسب را بگیر و به اصفهان برو و کاسبی کن. بعد از چهل روز بیا ببینم چقدر اضافه کرده ای. پسر صد تومان را گرفت و سوار اسب شد و به اصفهان رفت. در آن جا به کاروان سرایی رفت و حمام کرد و ناهاری خورد و برای گردش بیرون رفت. موقع گردش یک مرد رند و موذی به تورش خورد. قرار شد دو نفری گردش کنند. به مهمانی رفتند و مقداری خوراکی خوردند. پول را آن مرد رند از پسر میگرفت تا حساب بپردازد. مقداری از آن را به جیب میزد. بعد از آن، به خانه ای وارد شدند. دید دختری مشغول رقصیدن است و بزن و بکوب است. پسر به آن مرد گفت: آیا می شود امشب را با آن دختر باشم؟ مرد رفت و با صاحب خانه صحبت کرد و قرار شد پسر پولی بدهد و بماند. شراب آوردند، پسر خورد و تا صبح در کنار دختر بود. پسر بزرگ پادشاه همه پول هایش را خرج کرد. اسب و انگشترش را هم فروخت و خرج عیش و نوش خودش و آن مرد کرد. موقع فروش انگشتر مرد رند با جواهر فروش همدستی کرد و مقداری سکه تقلبی به پسر دادند. پسر قرار بود شب پیش یک زن فرنگی برود. صاحب خانه ای که زن فرنگی در آن بود، موقع حساب و کتاب با پسر دید پول هاتقلبی است گزمه خبر کرد. پسر را به زندان بردند . چهل روز گذشت و از پسر بزرگ پادشاه خبری نشد. پادشاه پسر دوم را صدا زد. یک اسب و صد تومان پول به او داد تا به اصفهان برود، کاسبی کند و پس از چهل روز بیاید. پسر رفت و رفت تا به اصفهان رسید. او هم به تور یک رند اصفهانی خورد. رند او را فریب داد تا یک اسب عربی را به قیمت یک انگشتر الماس و صد تومان پول بخرد. وقتی معامله پسر با صاحب اسب تمام شد، رند اصفهانی گفت: من یک دوری با این اسب بزنم، ببیینم دویدن اسب چه جوری است. انگشتر الماس و صد تومان پول پسر پادشاه هم پیش مرد رند بود. او سوار بر اسب شد و رفت که رفت و دیگر برنگشت. پسر پادشاه را به زندان بردند .پس از چهل روز که از پسر دوم هم خبری نشد، پادشاه پسر سوم را به اصفهان فرستاد. پسر کوچک تر پس از هفت روز به اصفهان رسید. یک بز خرید آورد توی کاروان سرا و شروع کرد به تعلیم دادن بز تا بتواند بر روی دو پا بایستد و برقصد. پس از چهل روز بز رقصیدن را یاد گرفت. پسر نمایش می داد و پول جمع میکرد. دختر پادشاه روزی آن پسر و بز را که لباس های عجیب و غریب به تنش کرده بودند دید و عاشق پسر شد. دختر، پسر و بزش را به قصر خود دعوت کرد. فردا خبر به پادشاه اصفهان رسید. پادشاه اصفهان امر کرد گیس دختر را به قاطر ببندند و در بیابان رهایش کنند. پسر که این خبر را شنید ناراحت شد. رفت نزد پادشاه اصفهان و گفت: من پسر پادشاه لارسون هستم و برای امتحان به اصفهان آمده ام. پادشاه اصفهان که این را شنید، خوش حال شد و دخترش را داد به پسر پادشاه لارسون. یک ماه بعد از عروسی پسروزنش پیش پادشاه لارسون رفتند. وزیر گفت: حقاً که پسر کوچک لایق پادشاهی است. پسر کوچک پادشاه ولیعهد او شد. نمونه ای از متن قصه یه پادشاهی بود سه تا پسر داشت. روزی بالای عمارت سلطنتی نشسته بود با وزیرش دوربین کشیده بودند تماشا میکردند. این سه پسر رفته بودند شکار. از شکار بر میگشتند پادشاه رو کرد به وزیر گفت:« از این سه پسر به عقیده تو كدوم يكيشو من بعد از خودم جانشین خودم بکنم که بعد از من سلطنت بکنه؟» وزیر گفت: «قبله عالم سلامت باشه، هر کدوم کاری باشه.» گفت: «این ها هر سه سواره دارند بازی میکنن و میاند. کدوم یکی به نظرت میگیره که با کفایت باشه؟» وزیر دوربینو کشید و تماشا کرد، گفت: «قبله عالم سلامت باشه از باری نمی تونم فتوا بدم که کدومشون کاری اند. باید امتحانشون کرد».